.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸→
شاهین سرش و بالا آوردوبه من نگاه کرد.دیگه اثری از خنده توی صورتش دیده نمی شد...به جاش یه اخم غلیظ روی پیشونیش بود.خیلی رسمی وجدی گفت:حق باشماست خانوم محترم،معذرت می خوام.
وازجاش بلند شدو به همون اتاقی رفت که چند دقیقه پیش ارسلان ازش اومده بود بیرون.
من ونیکام دیگه باید می رفتیم...کاری اونجانداشتیم که بمونیم...
روبه نیکا گفتم:پاشو بریم.
واز جام بلند شدم.نیکام بلند شد.ارسلانم بلندشد.یهو شاهین بایه جارو وخاک انداز،ازاتاق خارج شد.بادیدن ماکه وایستاده بودیم،گفت:تشریف می برید؟!
نیکا سری تکون دادوگفت:بله،ببخشید تورو خدا باعث دردسر شدیم.
وبانگاهش به شیشه خورده ها اشاره کرد.شاهین لبخندی زدوگفت:نه بابا،این به حرفیه؟!
یه دفعه صدای زنگ گوشیم فضای مغازه رو پرکرد.بعداز کلی جون کندن،گوشی و پیدا کردم.اسم رضا روی صفحه گوشی می درخشید.اوخی!قربون دادشم برم من!!!
کمی ازجمع فاصله گرفتم و دکمه سبزرنگ و فشاردادم:
- سالم آقا رضا!
- سالم دیانا خانوم گل گلاب!خوبی؟
- خوبم توخوبی؟!
- منم خوبم،دیانا کجایی؟!
- با نیکا اومدیم بیرون!
- بیرون کجاست؟!
نباید می فهمید که اومدم براش کادو بخرم.واسه همینم خیلی خونسرد دروغ گفتم:پاساژ ونک.
بااین حرفم،ارسلان پوزخندی زد...برو بمیر!زشت بی ریخت!! نیکا و شاهینم به من نگاه می کردن! وا!!!شایدیه حرف خصوصی باشه!!!عجب زمونه ای شده ها!!
رضا خونسرد تراز من گفت:باشه پس همون جاباشید،من و پانیذ هم میاییم پیشتون!
وحشت زده گفتم:واسه چی؟!
- همین جوری،امشب میخوام ول خرجی کنم بهتون شام بدم...
چه گندی زدم!!! یعنی ماباید الان پاشیم بریم پاساژونک؟!ای خدا.
برای اینکه تن به این خواسته ندم،گفتم:نمی خواد زحمت بکشی.
- زحمت چیه بابا؟!
- بیخیال خودتون برین!
- عمرا اگه بدون توجایی برم!به پانیذ هم گفتم.
آخی،چه داداشی مهربونی!لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم من که انقده ماهی.
این و که گفتم،ارسلان دوباره پوزخند زد! بچه پررو.
- ماچاکر شمام هستیم.ده دقیقه دیگه اونجام.
- نه...نمیخواد...بیخیال شو رضا!حسش نیست!!!
- یعنی چی حسش نیست؟!برای رستوران رفتنم مگه باید حسش باشه؟!ده دیقه دیگه دم درپاساژم.بای.
خواستم بازم مخالف کنم که صدای بوق بوق بلندشد.
اَه!قطع کرد.اخمام رفت توهم.من اصلا حوصله نداشتم تاپاساژونک برم!کاش راستش و گفته بودم که اومدم براش کادو بخرم...
ارسلان ،روبه شاهین گفت:نمی دونم ازکی تاحالا اینجا شده پاساژ ونک!!
عصبی بهش توپیدم:
- به تومربوط نیست خودشیفته!
وروبه نیکا گفتم:گاومون زایید نیکا!اونم شوصون قلو!
نیکا بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرا؟!
- شنیدی که!!! رضا پرسید کجایین،گفتم پاساژونک.گفت همون جا باشید ده دیقه دیگه اونجام،باهم بریم بیرون شام بخوریم.
وازجاش بلند شدو به همون اتاقی رفت که چند دقیقه پیش ارسلان ازش اومده بود بیرون.
من ونیکام دیگه باید می رفتیم...کاری اونجانداشتیم که بمونیم...
روبه نیکا گفتم:پاشو بریم.
واز جام بلند شدم.نیکام بلند شد.ارسلانم بلندشد.یهو شاهین بایه جارو وخاک انداز،ازاتاق خارج شد.بادیدن ماکه وایستاده بودیم،گفت:تشریف می برید؟!
نیکا سری تکون دادوگفت:بله،ببخشید تورو خدا باعث دردسر شدیم.
وبانگاهش به شیشه خورده ها اشاره کرد.شاهین لبخندی زدوگفت:نه بابا،این به حرفیه؟!
یه دفعه صدای زنگ گوشیم فضای مغازه رو پرکرد.بعداز کلی جون کندن،گوشی و پیدا کردم.اسم رضا روی صفحه گوشی می درخشید.اوخی!قربون دادشم برم من!!!
کمی ازجمع فاصله گرفتم و دکمه سبزرنگ و فشاردادم:
- سالم آقا رضا!
- سالم دیانا خانوم گل گلاب!خوبی؟
- خوبم توخوبی؟!
- منم خوبم،دیانا کجایی؟!
- با نیکا اومدیم بیرون!
- بیرون کجاست؟!
نباید می فهمید که اومدم براش کادو بخرم.واسه همینم خیلی خونسرد دروغ گفتم:پاساژ ونک.
بااین حرفم،ارسلان پوزخندی زد...برو بمیر!زشت بی ریخت!! نیکا و شاهینم به من نگاه می کردن! وا!!!شایدیه حرف خصوصی باشه!!!عجب زمونه ای شده ها!!
رضا خونسرد تراز من گفت:باشه پس همون جاباشید،من و پانیذ هم میاییم پیشتون!
وحشت زده گفتم:واسه چی؟!
- همین جوری،امشب میخوام ول خرجی کنم بهتون شام بدم...
چه گندی زدم!!! یعنی ماباید الان پاشیم بریم پاساژونک؟!ای خدا.
برای اینکه تن به این خواسته ندم،گفتم:نمی خواد زحمت بکشی.
- زحمت چیه بابا؟!
- بیخیال خودتون برین!
- عمرا اگه بدون توجایی برم!به پانیذ هم گفتم.
آخی،چه داداشی مهربونی!لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم من که انقده ماهی.
این و که گفتم،ارسلان دوباره پوزخند زد! بچه پررو.
- ماچاکر شمام هستیم.ده دقیقه دیگه اونجام.
- نه...نمیخواد...بیخیال شو رضا!حسش نیست!!!
- یعنی چی حسش نیست؟!برای رستوران رفتنم مگه باید حسش باشه؟!ده دیقه دیگه دم درپاساژم.بای.
خواستم بازم مخالف کنم که صدای بوق بوق بلندشد.
اَه!قطع کرد.اخمام رفت توهم.من اصلا حوصله نداشتم تاپاساژونک برم!کاش راستش و گفته بودم که اومدم براش کادو بخرم...
ارسلان ،روبه شاهین گفت:نمی دونم ازکی تاحالا اینجا شده پاساژ ونک!!
عصبی بهش توپیدم:
- به تومربوط نیست خودشیفته!
وروبه نیکا گفتم:گاومون زایید نیکا!اونم شوصون قلو!
نیکا بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرا؟!
- شنیدی که!!! رضا پرسید کجایین،گفتم پاساژونک.گفت همون جا باشید ده دیقه دیگه اونجام،باهم بریم بیرون شام بخوریم.
۱۷.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.